سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























رابطه عشق و حقوق

گاهی فکر میکنم هنوز قلبی در این زندان میتپد؟ شاید خیلی وقت است از بند زندگی زورکی خلاص شده و من خبر ندارم. نمیدانم خسته شده ام حس میکنم شانه های من برای این غم ها کمی کوچک باشد اما عمیق تر که نگاه میکنم فکری از پس سرم میزند بیرون که نه اگر مرده بودم این قلم در دستم نمی چرخید صدای ساعت را نمیشنیدم پس هنوز به این دنیا دست دلم بند است شایدهم غم ها برای شانه هایم کوچک است که هنوز تاب آورده ام.
هنوز به اینجایم نرسیده به قولی کاسه صبرم هنوز جا دارد. سرم که درد میگیرد میفهمم تا شقیقه ام رسیده کمی مانده سرریز شوم اشک بریزم بریزم تا سیل زمین وزمان را بگیرد آنوقت این ساعت هم دیگر صدایش را به رخم نمیکشد سرم داد نمیزند که: هی یارو دیر شد بجنب .
چشم های ساعت خیلی وقت است کور شده غصه های مرا نمیبیند مپل یک بوف کور صدایش شومی میاورد قند هم پرت میکنم ساکت نمیشود نمیبیند این غمها دوره ام کرده اند بلاگردانم میکنند کم مانده برایم اسفند دود کنند چشم نخورمو تاب بیاورم.
این چند وقت همش با آسمان دردودل کرده ام برایش بغض کرده ام اما خجالت کشیدم اشک بریزم دم غروب ها برایم دل میسوزاند . دیروز جای من تمام بغض های فروخورده ام را بارید فکرکنم غمم زیاد بود از اخبار شنیدم کل ایران را سیل برداشته است.
غم های من مپنوی که نیست اما سر دراز دارد امروز دعا کردم یکبار جای اینکه غم بخورم خرمایش را بخورم. لعنتی مثل کلاغ عمرش طویل است هر کس خبر مرگ غم را بیاورد جایزه میدهم خبرم کنید.
سلتان درد آمد فعلا خداحافظ چشم هایتان که انشالله نه بارانی باشند نه ابری


نوشته شده در جمعه 89/12/20ساعت 8:59 عصر توسط s.r.hoseiny نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin